کد مطلب:314420 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:216

برادرم ابوالفضل زد ولی من تو را بخشیدم
جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای سید محمدرضا تقوی دامغانی طی مكتوبی به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام نوشته اند:

عموی این جناب مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج سید موسی تقوی فرزند مرحوم حجت الاسلام حاج سید باقر تقوی كه هر دو از خطبای بنام و شهر دامغان و تهران بودند مخصوصا مرحوم كه در تخلیه روح (یا خلع بدن) ید طولایی داشت و از شاگردان مرحوم آیت الله میرزا مهدی اصفهانی «اعلی الله مقامه الشریف بودند». درسال 42 در تهران علیه رژیم ستم شاهی پهلوی منبرهای آتشینی می رفت تا آنكه توسط ساواك تحت تعقیب قرار گرفت و از ایران به پاكستان و از آن جا به عراق فرار می كند، ایشان نقل كردند: در زمانی كه در كربلا بودم با صاحب یك مغازه ای كه ظاهرا از متمولان به حساب می آمد، رفیق شدم و روزها به مغازه او می رفتم. یك روز با عجله گفت سید این جا بنشین تا من بیایم. یك قالیچه ای هم در زیر بغلش بود، رفت و نفس زنان آمد. گفتم: قضیه چیست، اول انكار كرد. اما بعد خودش نقل كرد كه من در اصفهان كه بودم یك دزد قهار بودم و در اثر یك دزدی از منزل یكی از سران به زندان افتادم و بعد هم محكوم به اعدام شدم.

با او از زندان فرار كردم و به عراق آمدم و این جا هم كارم دزدی از جیب زوار و



[ صفحه 360]



مردم بود، به كسی هم رحم نمی كردم. حتی از حرم سیدالشهدا امام حسین علیه السلام دزدی می كردم و به دلال ها می فروختم تا این كه دلال ها گفتند اگر می توانی فرش قالیجه بدزد و بیاور. من هم در حد توانم این كار را می كردم و به دلال ها می فروختم، این كه یك روز یكی از مال خرها گفت قالیچه ی بسیار نفیسی در فلان جای حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام است. اگر آن را بیاوری معلوم می شود كه بسیار در كارت هنرمندی و مبلغ فوق العاده خوبی را پیشنهاد كرد. و من هم رفتم به راحتی آن را جمع كردم كه انگار هیچ كس به من توجه نمی كند كه ناگهان پشت سرم سوخت و محكم به زمین خوردم كه یك صدایی هم شنیدم كه می گفت: برادرم زد. نمی دانم چطور در حال اغما بودم، وقتی به هوش آمدم مردم دورم جمع شده بودند هر كس یك چیزی می گفت و می پرسید. گفتم: بروید كنار آمدم كنار ضریح گفتم: آقا جان سیدالشهداء غلط كردم گریه و انابه فراوان كردم. در عالم بی هوشی حضرت سیدالشهداء علیه السلام را دیدم كه فرمود: برادرم ابوالفضل علیه السلام زد ولی ما تو را بخشیدیم. عرض كردم كه آقا جان فایده ندارد، خودت یك لطفی كن من دست از این كارها بكشم و دنبال كار حلال بروم.

حضرت چند دینار به من مرحمت نمود و فرمود: برو چفیه بخر من هم به خودم كه آمدم دیدم چند دیناری در دستم هست، كارم را شروع كردم در همین بازار ولی تو گویی در این كربلا فقط من چپیه می فروشم تا جایی كه كاسب های قدیمی چپیه های خود را به من می دادند و می فروختم. من هم از آن موقع به بعد نذر كردم كه هر سال یك قالیچه ببرم در حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام پرتاب كنم.

الآن هم رفتم این كار را كردم و آمدم، سرانجام ما (حاج سید موسی تقوی) پس از صحبت های فراوان با تضمین و استدلالات فراوان او را قانع ساختیم و یك روز او را غسل دادیم و بردیم به اصطلاح با حضرت ابوالفضل علیه السلام آشتی دادیم و بحمدالله تا آن زمان كه ما در كربلا بودیم مقدار زیادی از دكان را نشان ما داد كه مال او می بود.



[ صفحه 361]



در مصیبت حضرت ابی الفضل العباس علیه السلام



گفت شاها بر گدایان رحمتی

تا كنم جان را فدایت رخصتی



گفت جانا آتشم بر جان مزن

وز جدایی یا اخا مسرا سخن



گفت جانا حال غربت بنگرم

بی كس و بی یاور و بی لشكرم



گفت شاها اسب عشقم سركش است

گرچه در دل از فراقت آتش است



گفت شاها سینه ام تنگ است تنگ

بی عزیزان زندگی ننگ است ننگ



گرچه تن را ترك جان بار دل است

زندگی بی روی اكبر مشكل است



گفت جانا ترك جانان می كنی

وز جدایی حرف هجران می زنی



من چه مهر و تو چه ماهی یا اخا

مهر را بی ماه كی باشد صفا



گفت شاها چون تو را قربان شوم

جان گذارم برخی از جانان شوم



در میان ما جدایی هیچ نیست

جسم چون برخاست جان ما یكی است



دستهایم را اگر از تن برند

ور تنم را با سنان از هم درند



گر سر مرا گوی هر میدان كنند

وز گلوی اسب آویزان كنند



یا اخا من با توأم تو با منی

نیست حایل در میانه جز تنی



بند بندم گر شود از هم جدا

جان من با توست ای نور خدا



گفت جانا خواهرت ویلان شود

دستگیر لشكر عدوان شود



این زنان كز مهر دارندی حجاب

بر سر بازار گردند بی نقاب [1] .




[1] درر الأشعار در مناقب و مصائب رسول اكرم و ائمه ي اطهار عليهم السلام، ص 254، ديوان عالم جليل القدر و محدث عظيم الشأن شيخ محمدرضا دروديان تفرشي نقوساني، چاپ زمستان 1369 ش.